رخصت
ازآمدنت تا رفتنت فقط نه ماه گذشت یادم هست روزی که برای بهبودی من نذر امامزاده صالح کردی و با بغض از صحن امامزاده زنگ زدی و فقط هق هق ... چقدر بهم ریختم خراب شدم و نفس های بشماره افتاده ... اما با تمام وجودم سعی در آروم كردنت داشتم امابي وفارفتي وبسوی آسمون تو پاک و بودی جای تو همان آسمانی که فقط پاکی ها در آن جای دارند...وقتی که ازپشت تلفن شنیدم چند روز پیش مراسم چهلمت را گرفته اند و من بیخبر از این همه ...اشک مهلت نداد هق هق و بغض... گوشی از دستم افتاد و نمیدانم دیگر چه بود و چه شد وقتی بخود آمدم دیوارهای طوسی رنگ بیمارستان و ماسک اکسیزن و درد سینه و نبودنت را که باور ندارم .
میدانم همنشین توفرشته هایندچراکه توخودازجنس آنان بودی
امشب دلا ديوانه ام ... ديوانه جاشانه ام
خسته از اين نامردمي ... با خوب وبد بيگانه ام
يارب صبوري ده مرا ... ميگيرد از این غم ها دلم
باشددعاي صبحگاه ...مرهم ببخشايد دلم
دردم غريبي بودو بس ... مرهم فقط يك همنفس
ايكاش ويران ميشدم ...با خاك يكسان ميشدم
ايكاش در پای تومن ... از جان بيجان ميشدم
درپناه مهر
"رضا سيدرشيد"